داستان کوتاه/ کودک و خدا
کودکی با پای برهنه روی برف ها ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد.
زنی در حال عبور بود که کودک را دید.
کودک را به داخل فروشگاه برد و برایش کفش و لباس خرید و گفت: "مواظب خودت باش."
کودک رو به زن کرد و گفت: "ببخشید خانوم شما خدا هستید؟"
زن گفت: "نه من یکی از بندگان خدا هستم."
کودک گفت : "میدانستم با او نسبتی دارید."
داستان واقعی/ ملکه های مسلمان
یک روز یک مرد انگلیسی از یک شیخ مسلمان پرسید:
«چرا در اسلام زنان مسلمان اجازه ندارند با مردان مصافحه کنند؟»
شیخ گفت: « آیا تو میتوانی دستهای ملکه الیزلبت را بگیری؟»
مرد انگلیسی گفت:« البته که نه، فقط افراد خاصی هستند که میتواند با ملکه مصافحه کنند .»
شیخ جواب داد:« بانوان ما ملکه هستند و ملکه ها با مردان غریب مصافحه نمیکنند.»
منبع: وبلاگ 60 ثانیه
داستان کوتاه / احیاء
تا به حال در مراسم احیاء شرکت نکرده بود تا امسال که پیرمردی شده بود. قرآن را که به سرگرفت، قلبش ایستاد. عاقبت بخیر شد.
منبع:خبرآنلاین